زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

دنیای وارونه

بازم صبح شد و دختر کوچولو چشم هاشو باز کرد بازم تو تخت بزرگش بود و همه ی عروسک هاش کنارش بودن از اتاق که بیرون اومد نگاه کرد دید امروزم داداشش خونه نیست همینجور که داشت فکر میکرد که چند روزه که داداششو ندیده رفت سمت اتاق خواهرش اونم داشت داشت با کامپیوتر چت می کرد دختر کوچولو سلام کرد ولی جوابشو نداد یعنی اصلا اونو ندید.

باز هم صدای فریاد مامان و بابا می اومد مثل اینکه دوباره دعواشون شده بود رفت تو اشپزخونه نه!مثل اینکه امروزم از صبحانه خبری نبود داشت با خودش فکر می کرد تو این اشپزخونه چند بار غذا پخته شده اصلا این همه وسایل مجهز چند بار روشن شده که مامانش اومد خیلی عصبانی بود اروم یه سلام کرد و نشست پشت میز مامانش یه بسته بیسکویت گذاشت جلوش یه کم خورد و دوباره رفت تو اتاقش.

مامانش همونطور که داشت با موبایل با رییس شرکتش صحبت میکرد اومد تو اتاق دختر کوچولو تا کمکش کنه که لباساشو بپوشه انگار باز دیرش شده بود سریع لباسای دختر کوچولو رو تنش کرد وموهاشو شونه کرد بعد مامانش عروسکش رو داد بغلش و تند تند رفتن بیرون با خواهرش خداحافظی کرد ایندفعه هم نشنید.



توی ماشین پشت چراغ قرمز نشسته بودن که یه دختر فال فروش هم سن وسال دخترک به ماشین نزدیک شد مامانش با بی حوصلگی شیشه رو بالا کشید نگاه دخترک فال فروش به عروسک افتاد

تو نگاه فال فروش حسرت داشتن عروسک بود تو نگاه دختر کوچولو حسرت داشتن فال ها

قصه ساده ما

(یکی بود یکی نبود) همیشه قصه های مادر بزرگ با این جمله شروع میشد .

اما کاش یکی که بود اون یکی هم کنارش بود.

اون وقت داستان می شد داستان قشنگ با هم بودن.

قصه ی همیشگی ما .

اما نیست چون همه ی قصه هامون بالا بریم دوغه پایین بیایم دروغه .

کاشکی می شد آخر این قصه هامون ماست بود .

باز همه ی پایانامون تا همیشه راست بود .

آبی بزرگ،قرمز کوچک


آبی بزرگ عاشق ماهی قرمز کوچک بود

ابی اونقدر وسیع بود که ماهی بودنشو حس نمی کرد غافل از این که نبودنش خوب حس می کنه!!!

ماهی قرمز تنها بود ماهی دلش می خواست دلی براش بلرزه  اون دلش می خواست هم نفس کسی باشه

اما...

دریا هر روز شیفته تر می شد.ماهی هر بار مهر دریا رو حس می کرد

اما کوچکتر از اونی بود که اون عشق بزرگ تو قلب و ذهنش جا بگیره.

...

یه روزی دست یه صیاد ماهی قرمز کوچیک رو از دل دریا گرفت

ماهی کوچولو با خودش گفت اخر یکی عاشقم شدش قلبش برای من شده

اما وقتی صیاد ماهی قرمز رو روی خاک انداخت

ماهی کوچولو سردش شد حالا اون دلش یه دست گرم می خواست که حمایتش کنه

اون جای یه هم نفس رو خالی میدید

 

ماهی هیچ موقع نفهید دریا هر لحظه باهاش نفس کشیده بوده تا الان

ماهی هیچ موقع نفهمید که یه عمری تو دل دریا بوده

اخه عشق دریا هم مثل خودش آروم وبیکران بوده.

 

تولد زمین

زمین که متولد شد،کوچک بود و ابی،نرم و روان

هر روز که از زندگی زمین می گذشت انسان های بیشتری بر روی ان متولد می شدند

زمین هر روز شاهد بزرگ شدن انسانها بود

انسان ها هر چه بزرگتر می شدند سنگتر و سردتر می شدند

زمین سنگ شدن انسان ها را می دید و هر روز فریاد می زد

که روان بودن خوب است،ابی ارامش است

اما انسان صدای زمین را نمی شنید

هر چه که می گذشت انسان سنگتر می شد

زمین از سنگ بودن انسانها سردش شد،او هر روز سختتر می شد

گذشت.....

امروز دیگر زمین دست خورشید را روی شانه هایش حس نمی کرد،او نگاه ماه را نمی دید

زمین سنگ شد انسان هم

یکی بود یکی نبود

یه روزی یه گوشه ی این دنیای بزرگ ،یه دختری بود که دلش خیلی گرم و ساده بود.

یه روز از همون روزا یه پسر اومد تو شهر دل این دخترک قصه ی ما،پسرک به دخترک گفته بودش

تو همه رویای روزای منی،

 نفسات هوای شهر دلمو پر کرده

چشمای تو شبا تک ستاره ی اسمون شهر منه

از اون به بعد...پسرک شد همه ی فکر و خیال دخترک،توی ذهن دخترک پر شده بود

حرفای ناز پسرک.دخترک توی این شهر بزرگ دیگه تنها نبودش

شبا با یاد یکی چشماشو روی هم می ذاشت

صبا با عشق یه مرد به خورشیدش سلام میداد



اما یک روز سیاه پاییزی،پسرک با یه کلام سرد سرد زد همه ارزوهای دخترک رو داد به باد

پسرک رفت دیگه از شهر قشنگ قصه هاش

دخترک یادش اومد،توی یک روز بهار که بارون با قطرههاش بوسه میزد رو گونه هاش

پسرک گفته بودش به دخترک

تو همه زندگی من هستی

اما افسوس که حالا دخترک فهمیده بود، که برای اون پسر

زندگی پوچ و خالی بود.






خیلی خستم

همه زندگیم خلاصه شده تو چند تا چیز بی مزه

از همه بیشتر درس بعضی وقتا دلم می خواهد همه کتابامو اتیش بزنم(راستی امروز مدرسم اتیش گرفت که متاسفانه به خیر گذشت)

اهایییییییییییی کمککککککککککککک