زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

آبی بزرگ،قرمز کوچک


آبی بزرگ عاشق ماهی قرمز کوچک بود

ابی اونقدر وسیع بود که ماهی بودنشو حس نمی کرد غافل از این که نبودنش خوب حس می کنه!!!

ماهی قرمز تنها بود ماهی دلش می خواست دلی براش بلرزه  اون دلش می خواست هم نفس کسی باشه

اما...

دریا هر روز شیفته تر می شد.ماهی هر بار مهر دریا رو حس می کرد

اما کوچکتر از اونی بود که اون عشق بزرگ تو قلب و ذهنش جا بگیره.

...

یه روزی دست یه صیاد ماهی قرمز کوچیک رو از دل دریا گرفت

ماهی کوچولو با خودش گفت اخر یکی عاشقم شدش قلبش برای من شده

اما وقتی صیاد ماهی قرمز رو روی خاک انداخت

ماهی کوچولو سردش شد حالا اون دلش یه دست گرم می خواست که حمایتش کنه

اون جای یه هم نفس رو خالی میدید

 

ماهی هیچ موقع نفهید دریا هر لحظه باهاش نفس کشیده بوده تا الان

ماهی هیچ موقع نفهمید که یه عمری تو دل دریا بوده

اخه عشق دریا هم مثل خودش آروم وبیکران بوده.

 

تولد زمین

زمین که متولد شد،کوچک بود و ابی،نرم و روان

هر روز که از زندگی زمین می گذشت انسان های بیشتری بر روی ان متولد می شدند

زمین هر روز شاهد بزرگ شدن انسانها بود

انسان ها هر چه بزرگتر می شدند سنگتر و سردتر می شدند

زمین سنگ شدن انسان ها را می دید و هر روز فریاد می زد

که روان بودن خوب است،ابی ارامش است

اما انسان صدای زمین را نمی شنید

هر چه که می گذشت انسان سنگتر می شد

زمین از سنگ بودن انسانها سردش شد،او هر روز سختتر می شد

گذشت.....

امروز دیگر زمین دست خورشید را روی شانه هایش حس نمی کرد،او نگاه ماه را نمی دید

زمین سنگ شد انسان هم

یکی بود یکی نبود

یه روزی یه گوشه ی این دنیای بزرگ ،یه دختری بود که دلش خیلی گرم و ساده بود.

یه روز از همون روزا یه پسر اومد تو شهر دل این دخترک قصه ی ما،پسرک به دخترک گفته بودش

تو همه رویای روزای منی،

 نفسات هوای شهر دلمو پر کرده

چشمای تو شبا تک ستاره ی اسمون شهر منه

از اون به بعد...پسرک شد همه ی فکر و خیال دخترک،توی ذهن دخترک پر شده بود

حرفای ناز پسرک.دخترک توی این شهر بزرگ دیگه تنها نبودش

شبا با یاد یکی چشماشو روی هم می ذاشت

صبا با عشق یه مرد به خورشیدش سلام میداد



اما یک روز سیاه پاییزی،پسرک با یه کلام سرد سرد زد همه ارزوهای دخترک رو داد به باد

پسرک رفت دیگه از شهر قشنگ قصه هاش

دخترک یادش اومد،توی یک روز بهار که بارون با قطرههاش بوسه میزد رو گونه هاش

پسرک گفته بودش به دخترک

تو همه زندگی من هستی

اما افسوس که حالا دخترک فهمیده بود، که برای اون پسر

زندگی پوچ و خالی بود.






خیلی خستم

همه زندگیم خلاصه شده تو چند تا چیز بی مزه

از همه بیشتر درس بعضی وقتا دلم می خواهد همه کتابامو اتیش بزنم(راستی امروز مدرسم اتیش گرفت که متاسفانه به خیر گذشت)

اهایییییییییییی کمککککککککککککک



من اومدددددم

سلام

سما هستم...

امروز روز تولد این وبلاگه.نمی دونم می خوام چی بنویسم اما می خوام بنویسم ..از خاطراتم..اتفاقایه روزانم ...شادیام...غمام...و هر چی که فاز بده




تو بهاری..نه...بهاران از توست

از تو می گیرد وام،هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست....

ای بهین باغ و بهارانم ...تو