-
انتخاب شغل
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 18:39
به نظرتون الان ترشی بیشتر فروش داره یا مربا؟ به لطف مامانم این اینده شغلی منه چند روز پیش اعصابم شدیید خورد بود جون صبحش پشتیبان قلمچی اومده بود مدرسه(همون کوشااااا جاااااااان پشتیبانت ) و وقتی اون میاد نصف بچه ها به مرز خودکشی میرسن بس که اسطوره انرزی منفیه خلاصه منم اونروز جزو همون نصفه ی افسرده بودم و به زمینو زمان...
-
اوووومدممممم
شنبه 11 دیماه سال 1389 16:50
سلااااااااااااااااااااااااااام بازم اومدم این مدت مثلا داشتم درس میخوندم برا کنکور بلکه یجا رام بدن برم دانشگاه که بعیده ه ه ه ه اما الانا دیگه خیلی حوصلم سر میره خیلی خسته میشم . . . باز اومدم که از این روزای مزخرف شاید جالبم بنویسم (عجب پارادوکسی ی ی تاثیر تستای ادبیات امروزه) و امیدوارم شما هم یکم کمکم کنید تا...
-
یه حباب یه عشق
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 10:53
یه گوشه ای توی این دنیای بزرگ تو دل یه دریای ابی میلیون ها قطره کنار هم زندگی می کردند اونها هر شب تا ماه می دویدند و صبح با طلوع خورشید پرتو های افتاب رو هدیه می گرفتند قطره ها زندگی رو فقط در دل مادرشان می دیدند اونها یاد گرفته بودند که فقط همدیگرو دوست داشته باشند اما یک روز صبح یکی از قطره ها که تازه از سفر به ماه...
-
بوی باران.بوی عشق
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 12:25
قطره های باران عاشق آدم های روی زمین بودند. آنها از ابر و باد و دریا راجع به آدم ها زیاد شنیده بودند آنروز ابر به انها گفت که زمان بارش آنهاست. قطره ها بی صبرانه منتظر بودند آنها از مادرشان دل کندند و به سمت زمین پرواز کردند ولی وقتی به زمین رسیدند فهمیدند آدمها آنقدر هم منتظرشان نیستند. اولین قطره که خواست خودشو به...
-
رویش سنگ
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 15:12
توی یه جنگل دور یه سنگ کوچیک بود که از دل یه کوه بزرگ جدا شده بود اون سنگ هنوز روح بزرگ کوه رو با خودش داشت اون هنوز نگاه ابی اسمون رو به یاد می اورد اون سنگ عاشق شکفتن بود هر روز به باز شدن غنچه ها نگاه می کرد به برگ های درخت احترام میذاشت . . . اما همه ی اینها یه خبر رو به اون می داد ((اون سنگه و سخت و رویش فقط از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آذرماه سال 1388 09:56
شرمنده که یه مدت فونت وبم خراب بود منم امتحان داشتم نیومدم سر بزنم اون قالب قبلیه مریض بود همه چیز رو ریخت به هم حالا حل شد
-
رویا
جمعه 27 آذرماه سال 1388 09:54
باز روبرویم هستی به چشمانم خیره می شوی لبریز از خواستنت می شوم انوقت عشقت از افکارم سراریز می شود بعد با نگاهت به تمام سلولهای تنم نفوذ می کنی گرم میشوم....نه......می سوزم یاز نگاهت در چشمانم گم شد باز دستانت را از دست دادم چشمانم را باز می کنم اینبار هم خواب می دیدم
-
جاده
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 13:49
باز نگاهش دور های جاده را می کاوید می خواست برود .... می خواست به انتهای جاده برسد انتهای جاده را رسیدن به انتهای ارزوهایش می دید می خواست به تمام خوشبختی های اخر جاده برسد چنان محو رسیدن بود که بی وقفه می رفت رفت و رفت تا .... رسید به دره ی مرگ ،نگاه کرد دید راه بازگشت ندارد لبه ی پرتگاه بود،پایش لغزید و به دره افتاد...
-
دلم چه سخت گرفته است از...
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 19:13
دلم چه سخت گرفته است از تمام آدمهایی که فقط نامشان آدم است و دلم چه سخت گرفته است از دریاهایی که دیگر نگاه نقره ای ماه را نمی بینند و دلم چه سخت گرفته است از آسمانی که سوسوی ستاره را در درونش نمی فهمد و دلم چه سخت گرفته است از جنگلهایی که درختهایشان را ارزان به انسانها می فروشند و دلم چه سخت گرفته است از زمینی که رویش...
-
بزرگ مرد دنیای من
یکشنبه 8 آذرماه سال 1388 20:14
بازم غروب شد صدای پاهای خسته اش روی سنگفرش خیابونا میاد . گامهایی خسته ولی قرص و محکم. انقدر قرص و محکم که می تونم دست به دستش بدم و همه ی دنیا رو باهاش بگردم. شب که میاد باز تو دستاش یه کیسه مهربونی با یه سبد عشق عشق به همه ی دنیا اخه... اون دلش خیلی بزرگ و مهربون اونقدر بزرگ که همه ی ادمای دنیا توش جا می شن. می تونه...
-
دنیای وارونه
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 19:46
بازم صبح شد و دختر کوچولو چشم هاشو باز کرد بازم تو تخت بزرگش بود و همه ی عروسک هاش کنارش بودن از اتاق که بیرون اومد نگاه کرد دید امروزم داداشش خونه نیست همینجور که داشت فکر میکرد که چند روزه که داداششو ندیده رفت سمت اتاق خواهرش اونم داشت داشت با کامپیوتر چت می کرد دختر کوچولو سلام کرد ولی جوابشو نداد یعنی اصلا اونو...
-
قصه ساده ما
دوشنبه 2 آذرماه سال 1388 14:31
( یکی بود یکی نبود ) همیشه قصه های مادر بزرگ با این جمله شروع میشد . اما کاش یکی که بود اون یکی هم کنارش بود. اون وقت داستان می شد داستان قشنگ با هم بودن. قصه ی همیشگی ما . اما نیست چون همه ی قصه هامون بالا بریم دوغه پایین بیایم دروغه . کاشکی می شد آخر این قصه هامون ماست بود . باز همه ی پایانامون تا همیشه راست بود .
-
آبی بزرگ،قرمز کوچک
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 20:40
آبی بزرگ عاشق ماهی قرمز کوچک بود ابی اونقدر وسیع بود که ماهی بودنشو حس نمی کرد غافل از این که نبودنش خوب حس می کنه!!! ماهی قرمز تنها بود ماهی دلش می خواست دلی براش بلرزه اون دلش می خواست هم نفس کسی باشه اما... دریا هر روز شیفته تر می شد.ماهی هر بار مهر دریا رو حس می کرد اما کوچکتر از اونی بود که اون عشق بزرگ تو قلب و...
-
تولد زمین
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 18:35
زمین که متولد شد،کوچک بود و ابی،نرم و روان هر روز که از زندگی زمین می گذشت انسان های بیشتری بر روی ان متولد می شدند زمین هر روز شاهد بزرگ شدن انسانها بود انسان ها هر چه بزرگتر می شدند سنگتر و سردتر می شدند زمین سنگ شدن انسان ها را می دید و هر روز فریاد می زد که روان بودن خوب است،ابی ارامش است اما انسان صدای زمین را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 19:14
یکی بود یکی نبود یه روزی یه گوشه ی این دنیای بزرگ ،یه دختری بود که دلش خیلی گرم و ساده بود. یه روز از همون روزا یه پسر اومد تو شهر دل این دخترک قصه ی ما،پسرک به دخترک گفته بودش تو همه رویای روزای منی، نفسات هوای شهر دلمو پر کرده چشمای تو شبا تک ستاره ی اسمون شهر منه از اون به بعد...پسرک شد همه ی فکر و خیال دخترک،توی...
-
من اومدددددم
دوشنبه 18 آبانماه سال 1388 15:26
سلام سما هستم... امروز روز تولد این وبلاگه.نمی دونم می خوام چی بنویسم اما می خوام بنویسم ..از خاطراتم..اتفاقایه روزانم ...شادیام...غمام...و هر چی که فاز بده تو بهاری..نه...بهاران از توست از تو می گیرد وام،هر بهار این همه زیبایی را هوس باغ و بهارانم نیست.... ای بهین باغ و بهارانم ...تو