زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

زیبای خسبیده

و کدامین بوسه مرا از خواب بیدار خواهد کرد

انتخاب شغل

به نظرتون الان ترشی بیشتر فروش داره یا مربا؟

به لطف مامانم این اینده شغلی منه

چند روز پیش اعصابم شدیید خورد بود

جون صبحش پشتیبان قلمچی اومده بود مدرسه(همون کوشااااا جاااااااان پشتیبانت )

و وقتی اون میاد نصف بچه ها به مرز خودکشی میرسن

بس که اسطوره انرزی منفیه

خلاصه منم اونروز جزو همون نصفه ی افسرده بودم و به زمینو زمان گیر میدادم که در راسش خواهرم بود

مامانم اومد یکم دلدارییم بده دید نه! من ادم نمیشم

خیلی ریلکس برگشت بهم گفت :مامان جون همه که نباید دانشجو شن

فوقش اگه قبول نشدی میری سر کار

مربا می پزی   ترشی میفروشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

(فقط انرزی مثبتو دارین)

اطلاعیه:

حالا برا اینکار نیاز به یه پیکان قهوه ای سال 60 هست

که توش ترشی بفروشیم

کسی هست خبر بده سودش 60   40 تقسیم میشه

اوووومدممممم

سلااااااااااااااااااااااااااام 

بازم اومدم 

این مدت مثلا داشتم درس میخوندم برا کنکور 

بلکه یجا رام بدن برم دانشگاه که بعیده ه ه ه ه 

 اما الانا دیگه خیلی حوصلم سر میره  خیلی خسته میشم 

باز اومدم که از این روزای مزخرف شاید جالبم بنویسم

(عجب پارادوکسی ی ی تاثیر تستای ادبیات امروزه)  

و امیدوارم شما هم یکم کمکم کنید تا کنکور حداقل زنده بمونم 

فعلا...

یه حباب یه عشق

یه گوشه ای توی این دنیای بزرگ   تو دل یه دریای ابی  

میلیون ها قطره کنار هم زندگی می کردند 

اونها هر شب تا ماه می دویدند 

و صبح با طلوع خورشید پرتو های افتاب رو هدیه می گرفتند  

قطره ها زندگی رو فقط در دل مادرشان می دیدند 

اونها یاد گرفته بودند که فقط همدیگرو دوست داشته باشند 

اما یک روز صبح یکی از قطره ها که تازه از سفر به ماه برگشته بود  

و هنوز روی سطح دریا غوطه ور بود 

نگاهش به اسمان بالای سرش افتاد به هوای که هر روز روی دریا جریان داشت 

اون خوب نگاه کرد 

انگار نازه متوجه دست مهربون نسیم شده بود 

دستی که همیشه اونهارو نوازش می کرد 

قطره ی کوچیک یه دفه دلش واسه هوای بالای سرش تپید 

نسیم آروم آروم خودشو تو دل قطره جا کرد 

هر چی قطره عاشق تر می شد بیشتر اوج می گرفت 

اون به یه حباب کوچولو تبدیل شده بود 

دوستاش همه افسوس می خوردند  

اخه همشون شنیده بودند عمر حبابا کوتاهه 

اما حباب کوچولوچنان غرق هوای درونش شده بود که صدای هیچکدومشونو نمیشنید 

فقط بالا و بالاتر می رقت 

حباب وقتی به اوج رسید دیگه تاب نیاورد 

ترکید 

قطره های دیگه با غصه به عشق کوتاه حباب نگاه می کردند 

اسمون لبخند زد چون از میون اون همه فقط اسمون بود که عشق میون قطره و نسیم رو میدید 

قطرهی کوچیک نابود نشده بود 

اون تو دل نسیم گم شده بود. 

بوی باران.بوی عشق

 

 

قطره های باران عاشق آدم های روی زمین بودند. 

آنها از ابر و باد و دریا راجع به آدم ها زیاد شنیده بودند  

آنروز ابر به انها گفت که زمان بارش آنهاست. 

قطره ها بی صبرانه منتظر بودند 

آنها از مادرشان دل کندند و به سمت زمین پرواز کردند 

ولی وقتی به زمین رسیدند  فهمیدند آدمها آنقدر هم منتظرشان نیستند.  

 

 

اولین قطره که خواست خودشو به یکه از زمینی ها برساند 

یک چتر بزرگ و سیاه باز شد. 

قطره ی باران محکم به آن خورد و مثل یک قطره اشک چکید 

آروم آروم با امدن همه ی قطره ها چتر های رنگارنگ زیادی باز شد 

اما همه ی آنها سرد بودند 

همی انها می خواستند جلوی رسیدن قطره ها را به آدم ها بگیرند 

 

 

قطره ها دلشان شکست 

آنها می خواستند برگردند 

می خواستند به مادرشان بگویند 

نه...نبار...اینجا هیچ کس منتظر ما نیست. 

 

 

اما در این میان 

پیر مرد کشاورزی از خانه اش بیرون آمد 

نگاهی به آسمان کرد و با خوشحالی دستهایش را برای در آغوش کشیدن قطره ها بلند کرد 

قطره ها هم به سرعت خود را در آغوش او می انداختند 

 

 

نا گهان صدای رعد آمیز مادرشان در آسمان طنین انداخت 

ای فرزندان من ببارید 

رسم زمین اینگونه است 

اما شما به پاس دستان پرمهر پیرمرد ببارید 

ببارید و شهر را پر از عشق و بوی یاران کنید 

شاید که از این پس دست های رو به آسمان بیشتر شود.

 

رویش سنگ







توی یه جنگل دور یه سنگ کوچیک بود که از دل یه کوه بزرگ جدا شده بود

اون سنگ هنوز روح بزرگ کوه رو با خودش داشت

اون هنوز نگاه ابی اسمون رو به یاد می اورد

اون سنگ عاشق شکفتن بود

هر روز به باز شدن غنچه ها نگاه می کرد

به برگ های درخت احترام میذاشت

.

.

.

اما همه ی اینها یه خبر رو به اون می داد

((اون سنگه و سخت و رویش فقط از دل خاک نرم ممکن است))

جنگل هر روز به یادش می انداخت که دلش از سنگه

اما اون که دل مهربونی داشت چرا هیچ کس اونو باور نمی کرد؟

تا اینکه...

از میون اون جنگل بزرگ یه دونه ی کوچیک نگاه مهربون سنگ باورش شد

و وقتی که دل سنگ داشت یواش یواش ترک می خورد

دونه کوچیک و سبز بی خبر

رفت نشست تو دل اون سنگ قشنگ

از اون به بعد

هر دفعه بارون می بارید

سنگ یه حس خوبی رو تو خودش پیدا می کرد

حس شکفتن،بزرگ شدن،زندگی کردن

بعد از چند روز...

سنگ دید اون حس زندگی، جوانه ای بود که حالا از دلش بیرون اومده بود

اره،سنگ شکفته بود

سبزتر از هر خاک نرمی









توجه؛این عکس خوگشل ماله ادی جون جونم بود که داد به من